۱۳۹۸ مهر ۲۶, جمعه

داستان یک زمستان

بچه که بودم خیلی دلم بستنی زمستونه می خواست، اما تقریبن هیچ وقت پولشو نداشتم. همیشه فکر می کردم هتمن خیلی گرونه که هیچ وقت نمی تونم یکیشو بخرم.

معلم پرورشیم یه جوجه بسیجی ۲۲ ساله بود و هر هفته تا میومد سر کلاس، منو به جرم پوشیدن شلوار پاچه گشاد، کنار در، بقل ستل آشغال وایمیسوند. اگرم مسلن زرنگی می کردم و آروم آروم از ستل آشغال فاصله می گرفتم، بهم می گفت برو قشنگ کنار ستل وایسا که همه ببیننت. چند بارم ستل آشغالو مجبورم کرد، در حالی که یک پام بالا بود، بالای سرم بگیرمش.

این ماجرا برای ماه ها ادامه داشت، هر هفته. من ۹، ۱۰ سالم کمتر بود. پسر خشگلی بود، ریش نازکی داشت، از چشماش و موهاش خیلی خوشم میومد، از بلندی قدش و ظرافت انگشتاش. پیراهن چارخونه ی آبی نفتیشو، که یقه اشو تا گردنش می بستو، یادمه؛ و لب هاش، که خیلی سرخ و قیتونی بود. پسر خوش اندام و لاغری بود.

از آموزه هاش فقط اینو یادمه که می گفت دایناسورها خیلی وزن زیادی داشتن، اما مغزشون دو کیلو بیشتر نبوده! راستش اون وقتا حرفشو باور می کردم، اما کله ی دایناسورا خعلی گنده تره و هیچ وقت به این دقت نمی کردم که شاید داره چرت میگه! یادمه، یه چیزاییم درباره ی تخم دایناسور و اینا می گفت که یادم نیست. شاید می گفته چون تخم می زاشتن و روی تخم خودشون مینشسن منقرض شدن!

فکر کنم، دانشجو که بود، شاید زمین شناسی بود. بعدترک تو دبیرستان سال یک، یه دبیر زمین شناسی جوون هم داشتیم که تازه ازدواج کرده بود و از زن و بچه اش می گفت. از اونم خیلی خوشم میومد. خیلی ناممکن بود که بگم ببخشید آقا، من از شما خوشم میاد.

خب حالا دیگه طلاق گرفتم. اما ذهنم پر خاطرات از دوست پسرا و دوست دخترامه. خیلی صبر کرده بودم که کسی منو بشناسه، نشد، چه برسه به فهمیدن! دیگه خودم گفتم. البته زیاد تقصیر کسی نیس، من خودم استاد مخفی کاریم، دیگه نه.

بعدها یه ترمم زمین شناسی خوندم، اما ول کردم و رفتم تو کار میکروب و انگل و ویروس، که البته سر از سیاست و دین ستیزی و زندان درآوردم. هنوز زندگیم تموم نشده، اینو واسه این میگم که بگم آخر و عاقبتش هنوز معلوم نیس!

بچه تر که بودم، خیلی چیزارو نمی فهمیدم، اینکه گفتاری و کرداری بهم تجاوز شده. تو مدرسه، کوچه و اتوبوس و تاکسی. خیلی خجالتی بودم و شرم می کردم. اما اولین عشق بازیمو با پوریا تو کلاس اول دبستان، تو خونشون روی تخت دو نفره ی مامان و باباش کردم. هی می خواست درس بخونه و من نمی زاشتم.

یاد صفورا اولین دوس دخترم تو چار سالگی افتادم، می دونم شاید باورش سخت باشه، اما ازش لب می گرفتم. بعدش تو مینی بوس مهد کودک و آقای امینی دشمن سیب زمینی، راننده ی اون مینی بوس قرمز قدیمی که خیلی دوسش داشتم، با سارا دوس شدم. باباش کارمند بانک صادرات بود و تنها دختر سرویسمون بود و من هر روز دم در مینی بوس وایمیسادم تا بیاد و دستشو بگیرم و ببرمش صندلی آخر کنار خودم بشونمش. هر بار، با بقیه ی پسرا سر این دعوا می کردم.

یاد امید بارانی و آرش کمانگیر دو تا از دوستای خوب دبستانم به خیر.

تو همون دوران دو ساله ی مهد کودکم، با یک پسری دوست بودم که نه نامشو یادمه و نه چهره اشو، اما عاشقش بودم. یه روز غروب رسیدم خونه و بهم گفتن برای همیشه از اونجا رفتن، دم غروب بود، کنار جوی آب نشستم و گریه کردم. یه طرف کوچمون دیوار بزرگ کارگاه یه شرکت ورشکسته ی نساجی بود و اون طرف کوچه، خونه ها. کوچه ی دنج و خلوتی بود، دروازه داشت. ته کوچه، به بالای دیوار به غروب مسخره و غمگین خورشید نگاه می کردم. هنوز از رفتنش دلم می گیره. اما این رفتنا انقد تو زندگیم تکرار شده که...

از وقتی سوئدم جرات کردم بیشتر، خیلی بیشتر خودم باشم. اینجا هتا یک سوئدی هم در همه ی این سال ها بهم توهین نکرده.

من داریوشم. دوجنسگرام...

این متنو از اینجا گوش کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر