Google Ad

‏نمایش پست‌ها با برچسب سکولاریسم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سکولاریسم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۷ آذر ۳۰, جمعه

خدایی موهوم با افسانه ای زنده

این خدای موهوم را که افسانه اش گوش زمین و آسمان را کر کرده است را چگونه باید کشت که توهم بودنش ذهن انسان ها را دیگر کور و کودن نکند ؟


به کدامین وسیله جز خرد می توان دست آویخت و جز خرد و دانش کدامین چراغست که باید برافروختش تا کبودی و تاریکی نادانی و حماقت از هازمان انسانی رخت برافکند ؟ این کار آموزگاران و روشنگران است، اما این کافی نیست. برای درمان بیماری، نخست باید سرچشمه ی گند و عفونت را از میان برد و آن فاضلاب هایی که ترشحات زهرآلود خود را به دریای بی کران و پاک انسانی روانه می سازند، نابود کرد. باید چرخ و ساز و کار دستگاه دین فروشی را در هم خورد کرد. باید سکولاریسم را به نوسکولاریسم فرگشت داد.

موهوم فروشان که در سرتاسر جهان در کاخ هایشان می زیند و برای تنگدستان و همیشه نیازمند نگاه داشته شدگان، نسخه های کزایی معنویت و روحانیت و قضا و قدر و آداب و رسوم دینی تجویز می کنند و آنها که در پس پرده، تنها از ایالات متحده ی آمریکا سالانه مبلغ بسیار هنگفت ۸۵۰ ملیارد دلار را به سوی دستگاه مسیحیت سرازیر می کند، آنها هستند که باید از میان انسانیت رخت بربندند.


به یاد آور تلاش بزرگان را... به یاد آور مزدک و مانی را که دین را نفروختند و دکان های چند پاره ی دین فروشی را یکی کرده و انسان ها از چند دستگی و فرقه بازی رهایی بخشیدند. به یاد آور نیچه ی راستگو را که مسیحیت را عریان بر باد فضاحت گرفت تا حقیقت پلیدش رسوای جهانیان گردد.

به یاد آور بابک و مازیار را که بر سر ایستادگی با یورش اهریمن اسلام عرب، تا پای جان ایستادند.

در همه ی این سده ها و هزارگانی که از تاریخ نوشته شده ی انسانیت می گزرد، به سان قانون جنگل مگر نبوده است که جنگ ها انسانیت را رها نکرده است و کشتارهای ملیونی در سراسر جهان صورت پذیرفته اند ؟ تصورش را بکن که در زمینی که خانه ی مان است، هزاران جنگ و انقلاب و خونریزی ها روی داده و در هیچ یک از آنها نه تنها خدای موهومی انسان ها را از کشتار نجات نداده است که بدتر از آن، شیادانی دین فروش و خداپیشه حاضر بوده و رهبری ها کرده اند و خدای موهوم را در کنار خود پنداشته و فرض نموده اند که چون آن خدای موهوم با آنان است، پس حق هم با آنهاست !!


حال آنکه آن شیادان زهد فروش هواله دهنده ی زندگی سودمند و آرام به روزگار موهوم پسامرگ، خود به نیکی بر این واقعیت مسلم اشراف و آگاهی داشته اند که کالایی را می فروشند که وجود خارجی ندارد و این ایمان و تقوا و پرهیزگاری که از آن دم می زنند، برای خام کردن و سررشته داری امور مردم است تا بر آنها سوار گردند و حکومت کنند؛ تا می توانند خونشان را می مکند و مال و دسترنجشان را بالا می کشند و چون به سان گاوری شیرده به پایان خط رسیده و ناتوان و فرسوده گشتند، آنها را به نابودی و کشتار و دیگر نابسامانی ها می کشانند تا به گونه ای دیگر از آنها بهره کشی کنند.

ایمان، کلید خریت است و آخوند از هر دینی که باشد و هر خدایی را با هر نامی که بفروشد، زالو و انگلی است بسیار هوشمند که بر توده های گوساله ی هیچی نفهم انسانی حکومت می کند.


در این شکی ندارم که روزی مردم سرزمین من، دست از این ناروایی ها و کژزیستی ها برمی دارند، اما آن روز خوب که قرار است خودش بیاید و شما برای آن تلاش وافری نمی کنید، همیشه روزی سرمی رسد که بسیار دیر است و برای همینست که ایران به سان دیگر کشورهای خاور میانه و آسیایی دیگر، کشوری عقب افتاده است که لنگان لنگان خودش را از پوسیدگی ها روزگاران گزشته به یک باره از قاجاریه بازی به پهلوی گری درغلتانده که اگر نبود درایت و حضور پر شکوه شاهانه ی رضا شاه بزرگ، این مهم هم صورت نمی گرفت.

خدای موهوم را اگر کسی می پذیرد، بهتر است در خرد و توان منطقی اندیشی ذهن خود شک نماید. اینکه نتیجه گیری منطقی ایی را نمی توان از ذهنی بیمار و آلوده به خرافات و موهومات توقع داشت.


۱۳۹۷ آبان ۲۵, جمعه

هنربندان رژیم، بازوی مغزشویی توده و تحمیل خریت

از دیرباز، از هنرمندان و هنرپیشگان به عنوان ابزارهایی برای تاثیر گزاری بر افکار عمومی یا همان شکل دهی ذهنیت مردم و یا همان تزریق و به خوردن مردم دادن رویکردهای سیاست گردان به مردم، استفاده و البته بیشتر سو استفاده شده است.


این رویه، هنگامی که به سر و کار یک ملت به یک رژیم فاشیست دینی و استبدادی می افتد، همچنان به روند خود ادامه می دهد و اینجاست که بهره برداری از چهره های هنری در راستای منافع رژیم و به زیان بافت کنونی و آینده ی اجتماعی و سیاسی کشور و ملت خواهد بود. این روند باید یک بار و برای همیشه دگرگون شود، به گونه ای که دیگر جامعه زیر تاثیر رفتارها و کردارهای سیاسی هنرمندان قرار نگیرد.

به دیگر سخن، جامعه ی انسانی که به دمکراسی دست یافته است، متوجه این شده است که ورود و دخالت طبقه ی مفت خواره و انگل آخوندی در دولت، از هر دینی که باشد، بسیار زیان بار و ویرانگر خواهد بود؛ از اینرو، جریان و اندیشه ی فلسفه ی سیاسی سکولاریسم به قوت اجرایی رسید و دین را از دولت جدا کرد.



اما بیشتر مردم متوجه این مورد نیستند که سکولاریسم به چم جدایی دین از دولت است و نه جدایی دین از سیاست.

از این رهگزر، احزاب سیاسی با بن مایه ی دینی قد علم می کنند که نمونه ی آشکار آنها، احزاب دمکرات مسیحی و دیگر احزاب اسلامی در سراسر جهان الله زده و البته احزاب یهودی در اسراییل می باشند. این روند باید در گامی فراتر از سکولاریسم و به عنوان "نوسکولاریسم" دگرگون شود، به گونه ای که نه تنها دین از دولت که به طور کلی از سیاست بیرون شود و هیچ دین و مسلک و اندیشه ی دینی اجازه نداشته باشد که حزب سیاسی ایجاد کند و در سیاست نقش ایفا کند.

برای فهم بهتر این موضوع، به این نکته ی ظریف باید توجه کرد که دولت بخشی از حکومت است و تنها یکی از سه قوه ی اساسی هر حکومت را تشکیل می دهد؛ به دیگر سخن، دولت برابر حکومت نیست، بلکه یکی از سه رکن اساسی تشکیل دهنده ی آن می باشد و باید توجه داشت که حکومت افزون بر سه قوه ی اصلی به عنوان سه رکن موجودیت خویش، دارای نهادهای دیگری نیز می باشد.



از اینرو، نوسکولاریسم دست دین فروشان بر سیاست را کوتاه کرده و جامعه از دین زدگی و خرافه پناهی و آخرت جویی موهوم چند هزار ساله، نجات و رهایی خواهد یافت.

افزون بر این، در نوسکولاریسم نه تنها می بایست دست طبقه ی انگل آخوندی را از سیاست برید، بلکه باید با رویکردی نو به هنرمندان و ورزشکاران و چهره های مطرح اجتماعی دیگر نیز پرداخت. در واقع، آنچه که آخوندها و دین بارگان با سیاست می کنند و منافع فرقه ای و دینی خود را در قالب سیاست بر جامعه تحمیل می نمایند، هنرمندان نیز به همان روش برخورد می کنند، با این تفاوت که هنرمند ابزار حکومت و ابزار همان حزب های سیاسی دینی یا غیر دینی است و نه سرچشمه ی تصمیم گیری. کار هنرمند حکومتی، شکل دادن افکار عمومی در راستای منافع احزاب سیاسی و خواست های رژیم سیاسی می باشد.

هنرمندان نیز باید از اینکه در سیاست دخالت کنند، بازداشته شوند. هیچ هنرمندی نباید اجازه داشته باشد که از فلان حزب یا شخص نامزد انتخابات، پشتیبانی کند. سرودها و آوازهایی که برای پشتیبانی از اشخاص و یا احزاب خوانده می شوند، باید ممنوع شوند تا مردم بدون آنکه با احساساتشان بازی شود، سرفن به خرد خود مراجعه کنند و حق رایشان را تنها در در اختیار خرد و اندیشه ی خود بگزارند نه هیجانات احساسی ایی که از سوی دستگاه تیلیغات زهرآلود هنربندان، به شکلی ناخواسته بر آنها تحمیل می شود و اراده و اختیارشان را به شدت زیر تاثیر قرار می دهد.


تا روزگاری که جامعه ای به نوسکولاریسم نرسد، جامعه ای پیشرفته از لحاظ تمدنی و حقوق اجتماعی نیست و این رویکرد هتا در کشورهای اروپایی و آمریکا هم دیده نمی شود.

اما می توان امیدوار بود که با پراکندن بزر این سخن، دیگر اندیشمندانی که این مقاله ی موجز را می خوانند، در این باره اندیشه کنند و دستاورد اندیشه ی خود را در اختیار دیگران قرار دهند تا با هم افزایی اندیشه ها و تضاربشان، به رویکردی بهتر و کلان تر، فراگیرتر و اجرایی نزدیک شویم.

به امید آن روز آینده...

۱۳۹۷ تیر ۴, دوشنبه

ایران و دشمنان تاریخی دست ساخته ی خویش

اگر ایران را از نقشه ی جهان برداریم و وانمود کنیم که ایران هرگز وجود نداشته است، آنگاه صورت مسئله ای را پاک کرده ایم و همه ی سرنخ های تاریخی و رویدادهایش از دست می روند. دیگر نمی توان گفت رومیان و یونانیان با چه کسانی در خاور زمین نبرد کردند یا اسلام اهریمنی برای گسترش امپریالیسم عربی الهی خود، مردمان کدامین جهانگیری را کشتار و برده و چپاول کرد.


هر رویداد تاریخی دستاوردهایی برای برخی داشته، اما این دستاوردها در عین حال به زیان دیگرانی نیز بوده است؛ دیگرانی که اگر از بین نرفته باشند و به سرکوب موقت آنان بسنده شده باشد، به شکل های گوناگونی در آینده سر بر خواهند آورد و همچنان با کینه و دشمنی تاریخی خود، به ایجاد آسیب و تولید ناهنجاری و خرابکاری اقدام می کنند. پ

مجموعه ی استبداد در این سرزمین از دیرباز تاکنون، همیشه باعث شده است که موجی از ناخرسندی ها و دشمنی ها علیه بخشی از قشر و طبقه ی چیره و حاکم به وجود بیاید که مشخص ترین آنها و تا به امروز البته، کامکارترین آنها، طبقه ی مفت خواره ی دین فروش آخوندها بوده است، چه مغان زرتشتی در زمان ساسانیان و چه آخوندهای الله پرست در روزگار پسا یورش اسلام تحمیلی.



از اینرو، همیشه مردمان ناخرسند، این موج ناخرسندی خود را به نسل های آینده و نیز به هم نسلان خود منتقل کرده، دسته بندی های اجتماعی ایجاد کرده و تلاش داشته اند از زیر و از پشت و پنهانی، آرام آرام و پیوسته، به قدرت حاکم و چیره آسیبی در حد نابودی و حذف وارد کنند، هتا اگر از رویداد تاریخی نخستین، سده ها و بلکه هزاران سال گزشته باشد؛ از همینروست که ایرانیان کینه ی دشمنان الله پرست تازی و ترک در خلیفگی های خونریز اسلامی را نه هرگز فراموش کرده اند و نه هرگز بخشیده اند و تاریخ نشان داده که در کوچک ترین فرصت های به وجود آمده، ایرانیان علیه اسلام و عرب به پا خاسته اند.

پس صلح جهانی نمی تواند بدون در نظر گرفتن این کینه های تاریخی محقق شود. در واقع آنچه که می تواند صلح جهانی را به وجود بیاورد، یکی گزار دقیق و حل شده از چنین گسل های اجتماعی و تاریخی است، به گونه ای که این مسائل حل شده و برای همیشه به کناری گزارده شوند.

مجاهدین خلق نیز چنین وضعی دارند؛ میراثی که ایرانیان آینده با آن روبرو خواهند بود، طبقه ای از مجاهدین خلق هستند که قافله را کاملن باخته اند و به مانند زرتشتیان امروزین هند، مجبور به ترک کشور شده اند. خوب بنگرید که میراث ایران بزرگ، هم اکنون در کشورهای همسایه دست به دست می شود و آنها خود را میراث دار فرهیختگان ایرانی می دانند، حال آنکه این کشورها هتا موجودیت تاریخی هم ندارند و همیشه بخشی از کشور ایران بوده اند. در حاشیه این را بیان می کنم که درست است که مولوی در بلخ زاده شده است، اما او یک ایرانی بلخی است نه یک اوغان بلخی.


مجاهدین از هم اکنون به آغوش دشمنان دیگر ایران رفته اند که برجسته ترین و نحس ترین آنها، رژیم ضد بشری عرعربستان سعودی است.

پس ایران باید یا امروز مشکل خود را با دشمنان امروزینش که بخشی قابل توجه از آنها ریشه در دشمنی تاریخی با ایران دارند، حل و فصل کند، یا اینکه این میراث کژدار و مریز یا استخوان لای زخم یا با تن بیمار و زخم خورده حرکت کردن، به نسل های آینده نیز خواهد رسید و این امری طبیعی است که اگر مشکلات حل نشوند، هر روز بر شمار آنها افزوده می شود.

هم به همین دلیل نیز هست که جنگ ها توجیه پیدا می کنند. نمونه اینکه، "ناریندا مودی" نخست وزیر هندوستان، بر سر کشمیر گفت که با پاکستان یک جنگ می کنیم و تکلیف را یک بار و برای همیشه معین می نماییم.

اینگونه است که جنگ به عنوان یک راه حل تعریف و توجیه می شود.


پس اگر برای صلح جهانی مجبوریم تا مشکلات تاریخی خود را با یکدیگر حل کنیم و در عین حال خواستار جنک نیز نیستیم، راهی به جز انقلاب در بن مایه های اندیشه و اخلاقی خود نداریم و باید بدین باور برسیم که نمی توان با نسخه های پوسیده ی واپسگرایانه و ارتجاعی قومی و مذهبی هزاران ساله، برای آینده نسخه پیچید و هتمن راه به ناکجا آباد خواهد برد؛ پس راهکاری بسیار مهم و تاثیر گزار به عنوان آزادی بیان و دمکراسی در بستر حقوق بشر و سکولاریسم وجود دارد که می توان از آنها بهره وری کرد تا هم کار به پیش رود و مردم از دشمنی تاریخی به دوستی حقیقی انسانی دست یابند و هم اینکه جلوی جنگ و کشتار و ویرانی گرفته شود.

انتخاب همیشه با شماست.

۱۳۹۷ تیر ۱, جمعه

دیدگاه سنجی ها نشان می دهد بیشتر مردم برانداز و خواهان بازگشت شاهزاده و برقراری سکولار دمکراسی در کشورند

چکیده ی یافتە های دیدگاه سنجی گمان 
گروه مطالعات افکار سنجی ایرانیان (گمان)


• در این دیدگاه سنجی، بیش از ١٩ هزار پاسخ دهنده شرکت کردند و یافتە های آن، گرایش های سیاسی ٪٧٢ هازمان ایران، یعنی کسانی که در انتخابات فرمایشی ٩۶ به آخوند "ابراهیم رییسی" رای ندادند را بازتاب می دهد.( با در دید داشتن ملاحظات علمی و میزان خطای پیش بینی شده). این دیدگاه سنجی تلاش کرده است بخشی از گرایش ها و نگرش های سیاسی مردم که در فضای جاری و به گونه ای آشکار امکان بیان شدن ندارند را به گونه ای روشمند اندازە گیری و ثبت کند.

• درباره ی مقبولیت رژیم جمهوری اسلامی، نتایج دیدگاه سنجی نشان می دهد که دست کم ٪٧٠ مردم ایران در یک همه پرسی آزاد، به جمهوری اسلامی "نه" می گویند.

• در پاسخ به این پرسش که خود را متعلق به کدام گرایش سیاسی می دانید، ٪٣٧٬٨ مردم ایران خود را سرنگونی خواه (برانداز) و ٪٣٠٬۶ آنها خود را تحول خواه و ٪٣٬۶ مردم خود را اصلاح طلب با تاکید بر حفظ رژیم جمهوی اسلامی (استمرار طلب) می دانند.


• درباره ی نوع حکومت مطلوب برای آینده ی ایران، ٪۴٢ جامعه هوادار نوعی از جمهوری سکولار و ٪١۵ خواهان پادشاهی مشروطه هستند.

• دست کم یک چارم هازمان ایران، ساختار سیاسی فدرال را برای آینده ی ایران مناسب می دانند. یک سوم هازمان ایران می گویند که درباره ی ساختار سیاسی مناسب برای آینده ی ایران (متمرکز یا فدرال) اطلاعات و دانش کافی ندارند.

• در میان ١٧ شخصیت سیاسی مدنی که مورد پرسش قرار گرفتند، شاهزاده "رضا پهلوی" با ٪٣٧٬٩، بیشترین محبوبیت را در هازمان ایران دارد. "نسرین ستوده" با ٪٨٬١ و "میر حسین موسوی" با ٪۴٬۶ دیگر، شخصیت های محبوب در هازمان ایران هستند.

• در حالی که حدود ٪٣٨ مردم به شاهزاده رضا پهلوی اقبال نشان می دهند، حدود ٪١۵ جامعه ی ایران خواهان حکومت پادشاهی هستند. از این سنجش می توان نتیجه گرفت که پشتیبانی از شاهزاده رضا پهلوی، الزامن به معنای پشتیبانی از حکومت پادشاهی نیست.

• ٪۴٣ کسانی که در انتخابات ٩۶ به آخوند روحانی رای دادند، خود را سرنگونی خواه (برانداز) می دانند. ٪۵٠ از
رای دهندگان به آخوند روحانی، خود را تحول خواه و ٪٧ آنها خود را اصلاح طلب با تاکید بر حفظ رژیم می دانند. از این یافتە ها می توان نتیجه گرفت که رای دادن به آخوند روحانی، الزامن به معنای رای به رژیم ولایت فقیه نیست.

• در میان احزاب نمادین در یک انتخابات آزاد، حزب مشروطە خواهان (هواداران پادشاهی)، با ٪٢٠٬١، حزب سوسیال دمکرات با ٪١۶٬٣ و حزب جبهه ی ملی با ٪٨٬٣ از بیشترین محبوبیت برخوردارند.


به دید می رسد که هیچ حزب و جهان بینی  سیاسی، در هازمان ایران چیرگی ندارد به جز آرمان سیاسی سکولار دمکراسی در قالب یک کشور متمرکز و غیر فدرال با اقبالی گسترده با شاهزاده رضا پهلوی، چه به عنوان پادشاه مشروطه ی آینده ی کشور یا رهبر سیاسی به عنوان رییس جمهور یا نخست وزیر کشور.

منبع

۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۳, یکشنبه

تفاوت لاییسیته با سکولاریسم

دلیل اینكه در متن پارسی صفت "لاییک" و در متن انگل ایسی صفت "سکولار" به كار رفته، این است كه در زبان انگل ایسی واژه ی "لاییک" (Laic) محض تمایز از مذهبی (Religious) به افرادی گفته می شود كه در زی روحانیت نیستند، كمابیش به آن صورت كه در زبان پارسی صفت "مكلا" در برابر "معمم" به كار می رفت و معنای مشخصی از بابت موضع گیری در برابر مذهب ندارد. در انگل ایسی، این امر یعنی نه تنها مذهبی نبودن، بلكه از مذهب تبرا جستن، با صفت "سکولار" اراده می شود. به همین دلیل، هنگامی که قصد تاكید بر آن باشد، در زبان انگل ایسی باید از صفت اخیر استفاده كرد.


در زبان فرانسه كه پارسی واژه ی لاییک را از آن وام گرفته است، این واژه ی لاییک در درجه ی نخست همان كاربردی را داشته كه امروز هم در زبان انگل ایسی دارد، یعنی برای تمایز افراد و نهادهای غیر مذهبی از مذهبی به كار می رفته. البته امروز هم این یكی از موارد كاربرد صفت لاییک در زبان فرانسه همین است؛ اما در این زبان و به دنبال تحولاتی كه پس از انقلاب ۱۷۸۹ رخ داد، واژه ی لاییک كاربرد دیگری پیدا كرد كه در کردار معنای کهن آن را به عقب راند، به ویژه در موردی كه این صفت به دولت گفته می شود.

سخن گفتن از دولت لاییک، یعنی دولتی كه هیچ بستگی مذهبی ندارد و به همین دلیل هیچ مذهبی را بر دیگری برتری نمی دهد و طبعن به همین جهت قادر است آزادی مذهبی افراد را تضمین نماید. لاییک بودن باری از مخالفت با دخالت مذهب در سیاست دارد كه در زبان فرانسه بسیار آشکار است و قصد ما از گزینش آن در عبارت پارسی، تاكید بر همین مخالفت با دراز دستی و تجاوز دین است.


چکیده آنكه خاصیت دوری جستن از دین و پس زدن آن (نه مذهبی نبودن)، در انگل ایسی با صفت سکولار بیان می گردد و در فرانسه با صفت لاییک. دلیل اینكه چرا ما این دومی را كه به هر صورت از گزشته ای دورتر وارد پارسی شده است، بر همتای انگل ایسی آن ترجیح می دهیم، در جستار "شعار براندازی" و در كتاب "ضد ولایت فقیه، براندازی حكومت اسلامی" آمده است.

۱۳۹۷ اردیبهشت ۱, شنبه

فریب نخورید: "سکولاریسم مدارای مذهبی نیست"

خود غلط بود آنچه می پنداشتید...


آزادی مذهبی در اروپا، اقتضای "دولت‌ داری " بود، نه دستاور "آزاد اندیشی".

روایتی تحمیلی و چیره که در تاریخ‌ نگاری‌ ها به دست داده می‌ شود - چون همگی از سامانه ی چیره ی سیاسی و اقتصادی، برای انچه که می نگارند و منتشر می کنند پول می گیرند - می‌ گوید:

"پس از جنگ‌ های خونبار مذهبیِ که اروپا را درنوردید، اندیشمندان بزرگی همچون "لاک"، "ولتر" و دیگران، با کوشش‌ های خستگی‌ ناپذیر و اندیشه‌ های مستحکمشان این اندیشه را جا انداختند که باید در برابر تفاوت‌ های مذهبی مداراگر بود".

اما پژوهشی در ساز و کارهای سیاسی و اجتماعی آن دوران نشان می‌ دهد که نهادینه‌ شدن آزادی مذهبی، درواقع بیشتر مسئله‌ ای بود مربوط به رشد اقتصادی، گرفتن مالیات یا به‌ کار گیری نیروی کار بیشتر. دیدگاه های فیلسوفان به راستی مهم بود، اما تمرکز روی این دیدگاه ها، توضیح نمی‌ دهد که آزادی مذهبی چگونه به غرب آمد. اهمیت فکری "بِل، لاک و ولتر"، به این معنا نیست که دیدگاه های آنان، هنگام رشد آزادی مذهبی و در نهایت راه‌ یافتن آن به زندگی واقعی و اجتماعی، کلیدی بوده باشند.

نیروی محرکه ی ظهورِ قدرت دولت، نه دیدگاه های بل و اسپینوزا و لاک، بلکه نیاز به تهیه ی منابع برای حکومت‌ داری و جنگ بود. آشکارا، برای دولت مالی - نظامیِ در حال ظهور، همسانی مذهبی و آزارهای دینی، بیش‌ از اندازه هزینه‌ بر و ناکارآمد شده بودند.


چرا آزادی مذهبی به غرب آمد ؟
چرا لاک و ولتر، تبدیل به قهرمان‌ های آزادی مذهبی شدند، اما "کاستلیو" نشد ؟
پاسخ در آن ‌دسته دگرش های بنیادینی در نهادهاست که در دولت‌های اروپایی بین سال‌های ۱۵۰۰ تا ۱۸۰۰ رخ دادند.

اختراع باروت و جنگ سرد میان دولت های اروپایی، سازماندهی ارتش های بزرگ اروپایی و هزینه های آن، آغاز دوران استعمار و حکومت کردن بر کشورهایی با ادیان مختلف، از جمله برخی علل آزادی مذهبی در اروپا بودند.

سکولاریسم، خرافات کنونی که انسان ها از تاریخ نادانی خود به ارث برده اند و همچنین سامانه ی دین فروشی این خرافات الهی را زنده نگاه می دارد و امکان بقای آنها را فراهم می کند. هنگامی که اصولی از دینی را به زیر پرسش برده و متذکر می شویم که این سخن و ادعا، بر خلاف واقعیت و علم و روان انسانی است، همیشه هزار و یک توجیه مقدس از آستین زهدفروشان و دین پناهان بیرون می آید تا آن مزخرف را قابل پذیرش کنند و بهانه ی بزرگشان البته، آزادی دینی است که مغزشویی مردم از کودکی را، موجه ساخته و با آموزش مذهبی به کودکان، ذهن آنان را آماده ی پذیرش دروغ ها و یاوه های بیشتر و بزرگ تر می کنند.

سکولاریسم، بیماری را از بین نمی برد، بلکه آن را مزمن کرده و در تن بیمار انسانیت نگاه می دارد و هر از گاهی که این بیماری عود می کند و صدها هزار الله پرست در سراسر جهان، دست به جهاد می زنند و تروریسم اسلامی را پیاده سازی می کنند یا هر گاه که یک آخوند مسیحی، باز و برای هزارمین بار به کودک پسری تجاوز جنسی می کند، همه می بینند که دم خروس بیرون می زند و همه می بینند که آخوندها و دین پناهان و وابستگانشان، همگی در کاخ ها زندگی می کنند، اما باز هم یک خموشی و یک سرافکندگی و مسخ شدگی و خود به ندیدن و شنیدن زدن گسترده در جهان دیده می شود، گویی انگار اینها جنایت و تبهکاری نیستند !!


آزادی مزخرفات به بهانه ی آزادی بیان ؟!
آری دین می تواند به مزخرف گفتنش ادامه دهد، اما باید نسبت به دو چیز بر آن سخن گرفت:

- یک اینکه، دین حق نداشته باشد کودکان را مغزشویی کند و حکومت ها نباید بگزارند که هیچ کودکی تا پیش از سن ۱۸ سالگی، در معرض آموزش های مذهبی سازمان یافته قرار گیرند.

- و دیگر آنکه، نهادهای دینی و دین فروشان، در برابر ایرادهای علمی و انسان شناختی و علوم انسانی و روان شناسی و...، پاسخگو باشند و اگر نتوانند یاوه های خود را اثبات نمایند، دکان دین فروشیشان به جرم تبلیغ دروغ و فاسد سازی جامعه با خرافه پراکنی، تخته شود.

راهکاری که می توان بدان امیدوار بود، اینست که دین در میان همه ی مردم از هر سخن و مذهبش آزاد باشد، چه در نوشتار و چه گفتار، اما هیچ آخوندی اجازه نداشته باشد که بالای منبر برود یا در جمعی سخنرانی کند. اینکه طبقه ی آخوندها وجود دارند، یعنی جان بخشی به هسته ی اصلی دکان ترویج خرافات و دین فروشی.

۱۳۹۷ فروردین ۶, دوشنبه

نقش اسلام در یاری رسانی و پشتیبانی از هیتلر - ۲/۲


روند تاریخی ایجاد "تروریسم اسلامی - نازیستی یهود ستیزانه"


بخش نخست این جستار را در اینجا بخوانید.

سید امین الحسینی فرزند مفتی و متشرع دین هنیف کزایی اسلام "سید طاهر الحسینی"، یکی از کلیدی ترین سرکردگان یهودی ستیزی و یهودی کشی، در سال ۱۸۹۵ در اورشلیم در قبیله ی "الحسینی" و از فئودال ها و زمینداران ثروتمند در جنوب فلستین، زاده شد و یکی از ۱۳ هموند قبیله ی شهرداران اورشلیم بین سال های ۱۸۶۴ و ۱۹۲۰ بود. در اورشلیم، سید امین الحسینی با حضور در مدرسه ی دولتی اسلامی ترکی، درباره ی آخوندهای کاتولیک و غیر یهودی مطالعات فراوانی انجام داد و سپس به دانشگاه "الازهر" در قاهره رفت و در آنجا به مطالعه درباره ی اسلام کزا پرداخت. سید امین الحسینی، در سال ۱۹۱۳ و پیش از جنگ جهانی یکم، در سن ۱۸ سالگی به زیارت نکبت خانه ی کعبه مشرف شد و سپس در دانشکده ی مدیریت در استانبول، در بیشتر نهادهای سکولار عثمانی به مطالعه پرداخت.



با آغاز جنگ جهانی یکم در سال ۱۹۱۴، سید الحسینی نخست به ارتش خونخوار ترکان عثمانی ملحق شد و در تیپ ۴۷ مستقر در داخل و شهرستان های پیرامون ازمیر به عنوان افسر توپخانه قرار گرفت. در نوامبر ۱۹۱۶، ۳ ماه مرخصی از کار افتادگی گرفت و به اورشلیم بازگشت که از سوی انگل ستان دستگیر شد. در سال ۱۹۱۹، کنگره ی "پان سوریه" در دمشق برگزار شد و اینجا جایی است که سید امین الحسینی از "امیر فیصل"، پادشاه سوریه پشتیبانی می کند.

او در سال ۱۹۲۰ در صفوف منظم "نبی موسا" در اورشلیم پیوست و ترتیب یک اعتراض خشونت آمیز علیه یهودیان فلستین را داد و به آنها خسارت های شدیدی وارد کرد و همین امر باعث شد تا سید امین الحسینی در سازمان "دفاع از یهودیان" به حکم ۱۵ ساله برسد. در سال ۱۹۲۲، سید الحسینی فرنشین شورای عالی الله پرستان شد که از سوی "ساموئل" در سال ۱۹۲۱ ایجاد شده بود.

حرم شریف و خاکستر دیوار غربی !!
سید الحسینی به عنوان سرپرست یکی از ۳ مکان کزایی و مقدس اسلام، با راه اندازی جنبشی در کشورهای الله زده، باعث جمع آوری پولی هنگفت برای بازسازی و بهبود پناهگاه شریف (حرم شریف یا معبد کوه) و به ویژه مساجد آن، "الاقصی" و "گنبد سنگ" شد. تلاش های شدید سید الحسینی بر مبنای ملی گرایی قومی فلستینی، به تجمع پشتیبانی دیگر اعراب در برابر مهاجرت هر چه بیشتر پس از جنگ مهاجران یهودی منجر شد. در مبارزات انتخاباتی خود، سید الحسینی بیشتر یهودیان را به در اختیار داشتن برنامه ریزی از دیوار غربی اورشلیم و تلاش آنها برای نابود کردن مسجد الاقصی و ساختن معبد خودشان متهم کرد که کاملن بی پایه و اساس بود.


شورش اعراب در سال های ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۹
در ۱۹ آپریل سال ۱۹۳۶، موجی از اعتصابات اعتراض و یورش های تروریستی علیه یهودیان در فلستین آغاز شد. در آغاز، شورش از سوی "فرهان بن سعدی"، شیخ نظامی گروهک تروریستی "القاعده" در "شمال قسام" همراه بود. پس از دستگیری و اعدام فرهان، سید الحسینی با مذاکره ی اتحاد با "القاعدة قسام"، جناح را به دست گرفت. او با اداره ی وجوه پرداختی سفلگان الله پرست و سرکردگانشان که درآمد سالانه در حدود ۱۱۵.۰۰۰ پوند داشت، بیشتر از این پول برای تامین مالی فعالیت های نمایندگان خود در سراسر سرزمین مورد استفاده قرار می داد.

در ماه ژون سال ۱۹۳۷، پلیس انگل ستان برای دستگیری سید الحسینی رهبر یاغیان عرب گسیل می شود، اما او موفق به فرار به حرم کزا موسوم به "حرم مطهر" می شود و در آنجا به مدت سه ماه بست می نشیند و این مکان را تبدیل به پایگاه توطئه و شورشیان می کند.

"حاج سید محمد امین الحسینی" مفتی بزرگ و کلان شیاد مجتهد صاحب فتوا در اورشلیم، سرکرده ی تروریست های فلستین و الله پرستان در خشونت ورزی علیه یهودیان بود. از ۱۹۲۱ تا ۱۹۴۸، او مفتی بزرگ اورشلیم بود و نقش کلیدی در مخالفت خشونت آمیز با یهودیان و ایجاد کشور اسراییل داشت و او و پیروانش همیشه در نابودی اسراییل ناکام ماندند و آرزوی نابودی اسراییل را با خود به گور بردند.

او در آغازه های سال ۱۹۲۰، هم در مخالفت بریتانیا به منظور تضمین استقلال فلستین به عنوان یک کشور عربی و هم سرکردگی شورش های خشونت آمیز علیه یهودیان، فعال بود و هتا با بنیانگزاری "خانه ی ملی برای یهودیان در فلستین" نیز مخالفت کرد !!  در سال ۱۹۳۷ و پس از فعالیت های شورشگرانه ی فراوان در راستای دشمنی شدید با یهودیان، به لبنان و سرانجام در سال ۱۹۴۱ به آلمان نازی گریخت و در آنجا پناهنده شد و در همان سال با آدولف هیتلر دیکتاتور خونخوار و آدمخوار آلمان نازی، برای اعلام خواسته های فلستینیان بر مبنای مخالفت با بنیانگزاری خانه ی ملی یهودیان در فلستین و استقلال فلستین از انگل ستان، دیدار کرد و هیتلر به او قول داد تا فلستینیان را از شر انگل ستان و اسراییل رها سازد.



روابط با قدرت های مهور در جنگ جهانی دوم
در سال ۱۹۳۳، چند هفته پس از ظهور خون آشامی به نام هیتلر در آلمان، "هاینریش وولف" سرکنسول آلمان در فلستین، طی مذاکراتی با سید امین الحسینی درباره ی یهودیان، به آدولف هیتلر دیکتاتور فاشیست آلمان نازی تلگرامی زد و از او خواست تا اجازه ی تحریم یهودیان اسراییل را بدهد و آدولف هیتلر هم که از یهودیان متنفر بود و از دیگر سو، اسلام و الله پرستان را در سخنرانی های خود پشتیبانی و ستایش کرده بود، بدون معطلی این کار را انجام داد !!

در سال ۱۹۴۱، کلان شیاد آخوند حاج سید محمد امین الحسینی با آدولف هیتلر دیکتاتور آلمان در برلین دیداری داشت و از او خواست تا "یهودیان ستمگر" را نابود کند و آدولف هیتلر هم به او گفت سهیونیست ها و همچنین گروه های آنها باید نابود شوند !! همچنین آدولف هیتلر پشتیبانی خود از فلستین کزا را اعلام کرد. جنگ ها و خشونت ورزی های بی سابقه ی آدوف هیتلر علیه یهودیان و همچنین پشتیبانی او از فعالیت های تروریستی اعراب الله پرست در ستیز با یهودیان و کشور اسراییل، منجر به شکست مفتضحانه ی همه ی جهان عرب اسلامی و همه ی کشورهای فاشیست و نژاد پرست موسوم به "متحدین" شد.

سر انجام حاج سید محمد امین الحسینی در ۴ ژولای سال ۱۹۷۴ و در سن ۷۹ سالگی ریق رحمت الهی را درکشید و به تعفنگاه الله در بهشت موهوم پیوست، باشد که این فرجام بخت همه ی بدخواهان انسانیت نیز گردد.






همین جستار در ایران گلوبال

۱۳۹۶ اسفند ۲۴, پنجشنبه

سکولاریسم، تجاوز دینی بر فرزندان انسان را روا می دارد

تا آن هنگام که نام های اسلامی را به فوریت تجاوز اعراب الله پرست بر خود دارید، نمی توانید از این جفاکاری تاریخی و تحمیل عقیده ی اسلام عربی رها شوید.


انسان ایرانی باید ریشه ی باور به دین و به ویژه اسلام کزا را نخست از خود جویا شود، آنگاه که پدر و مادری الله زده و دین پناه، پدر و مادری سیلی خورده و توسری خورده و تیپا خورده، بی آنکه بدانند، چون نسل پشت نسل میراث دار تجاوز الله پرستان بیابانی مکه و مدینه شده و فراموش کرده اند که تبارشان به آن مجوس و زرتشتی بدبختی می رسد که با کشتار و تجاوز جنسی و به بردگی گرفتنشان، سرزمینشان را اشغال کردند و اینان را به زور شمشیر به دین اسلامی خود درآوردند.

این مردم که امروز در جغرافیای ایران می زیند، بسیاری از همان بازماندگان تجاوزهای نسل اندر نسل الله پرستان و اعراب خونخواره اند و زنهار به یاد آورید علی را که گفت: "مومن ایمانش را روی شمشیرش حمل می کند".

تا بدان روزگار که نام های محمد و علی و حسن و حسین و مهدی و رضا و فاطمه و زهرا و مانند اینها را بر خود دارید، نه الزامن بدان خاطر که نام هایی عربیند، بلکه بدین خاطر که پیوندی مستقیم و گسست ناپذیر با دین هنیف و خونریز اسلام دارند، هیچ راهی برای رهایی از چنگال عدالت پرور علیه زیردستان و به سود زورمندان نیست و ایرانی نمی تواند کمر صاف کند و در برابر این ستمکاری بایستد.




چرا که اسلام در آغاز، در نوزادی ما دست به تجاوز به حقوق و فردیت و حریم شخصی ما می زند. اسلام با تجاوز به خشتک کودکانه و معصوم ما، آلت ما را دستخوش تجاوز ختنه می کند تا نشان و مهری باشد از برای الله پرست بودن یک کودک متجاوز شده تا پایان عمر !! این خریت و این سفاهت را باید از همان آغاز جلوگیری کرد که پدران و مادران دیگر حق نداشته باشند بر اندام جنسی نوزادان و فرزندان خود دست درازی کنند و اینان را که موجوداتی بی دفاعند، دستخوش آن دگرش همیشگی و جاودانی کنند که مجبور باشند همه ی عمرشان را با آن سر نمایند. این تجاوز بزرگی است که برون از اراده ی نوزادی بی دفاع است و این وظیفه ی انسان های خردمند و آزاد اندیش است که این توطئه را بشناسند و این حربه ی کثیف و ضعیف کش و تحمیلی اسلام را به غایت درک نمایند و این را متوجه باشند که تجاوز اسلام بر شخصیت و فردیت انسان، از همان کودکی وی آغاز می شود.

این دو گونه تجاوز آشکار اسلام به انسانیت و به کودکان است. آنکه نام اسلامی بر او بگزارند و آنکه آلت وی را دچار خدشه و دگرشی همیشگی نمایند. نام را شاید بتوان به شکلی غیر رسمی دگرگون کرد، اما شومبول بریده را نه !!

هازمان سکولار چه دارد در این مورد بگوید ؟؟
آیا در همه ی این دهه ها در هیچ جای جهان، سکولاری را سراغ دارید که صدایی علیه این تجاوز سر داده باشد ؟؟

سکولاریسم که جدایی دین از دولت و نه سیاست را تجویز می کند، حربه ای دروغین است از برای دادن امکان بقا به ویروس دین و انگل دین فروش. این سکولاریسم است که این عفونت دیرینه ی بشری یعنی دین را در میان مردمان زنده و فعال نگاه می دارد و بدین بهانه که در دولت دخالتی نداشته باشد، آن را در خفا و قانونی می پروراند. نهاد دین در دورانی که حکومت اهریمنی کلیسا ورافتاد، نه تنها از بین نرفت، که بسیار تا توانست تقویت نیز شد.

سکولاری که بر این دغدغه است که دین وارد دولت نشود، بر این دغدغه نیست که دین اجازه نداشته باشد تا فرزند انسان را از همان آغاز زندگی، "داغ بردگی" زند و او را به زور و بی ارده ی وی، وارد دین و آیین خود کند و او را زان پس از قبیله ای برشمارد که وی ناگزیر از پذیرش آن باشد. این تجاوز است.


انسان آزاد زاده می شود و باید به هنگام بلوغ خرد و احساس، بر حسب اراده و اختیار خود تصمیم بگیرد؛ نه آنکه چون نوزادی است بی اراده و ضعیف و نیازمند، بر او تجاوز کرده، او را غسل تعمید دهند و در گوشش اذان و اقامه بگویند و آلتش را ببرند و نامی دینی بر او گزارند !!

کیست در این جهان که مرامی این چنین را در سیاست و کردار در هازمان درک نماید و برای این ارزش آزادی انسان قدم علم نماید و برای احقاق و استیفای حق همیشه پایمال شده ی بشریت، بایستد ؟؟

وارونه ی آنچه اسلام تبلیغ کرده است، این دین بهیمی هیچ نیست جز رویکرد نوین تری از همان توحش یهودیت که ایسا و دینش را دور زده، بخش های از آن کاسته و بر آن افزوده و کلیت آن را چون راحت الحلقومی به کام خود فروبرده است و از همینروست که اسلام وحشی، خود را کامل ترین ادیان الهی می داند. از دید خردی که از دریچه ی خداناباوری بر انسانیت می تابد، این یاوه ای بیش نیست که بپنداریم ۳ دین ابراهیمی و سامی وجود دارند، بلکه اینان هر سه، میوه های سه گانه و تلخ یک درختند، درختی که تخمش را خدایی تاریک اندیش و انسان ستیز در زمین کاشته است.

این خدا و این دین های ضد بشری را باید روزگاری در دادگاه وجدان انسانیت محاکمه کنیم و آن روز، زیاد دور نیست. نخست باید از سد گله گله دین فروش و آخوند گزر کنیم و این ممکن نیست، مگر با ایجاد جنیش "روز ملی آخوند کشان".



دین در ذات و سرشت خود، انسان را کاوش می کند که مبادا چیزی جز آنچه که او به وی می خوراند و تحمیل می کند را، در ذهن و اندیشه اش جای داده باشد؛ دین نگران است که مبادا آنچه که غیر دینی است، در بستر اندیشه بنشیند و چون دانه ای پرورده گردد و تبدیل به رستنی تنومندی گردد که بتواند روزگاری در برابر مزخرفاتش بایستد و دست دین و دین فروش را از برای همه ی تجاوزهای به انسانیت و مردم، رسوا سازد. دین از همه چیز انسانیت و از همه ی آزادی های انسان می ترسد. دین و خدای حرامزاده اش، از آینده ای می ترسند که انسان نه خمیده، که راست ایستاده باشد و خواهان گرفتن حقوق خود باشد که همیشه از او دریغ شده و به جایش بر او تازیانه زده اند و او را کشتار کرده اند.

دین، بزرگ ترین دستگاه و ترفند مغزشویی انسانی است که از روزگاران فراباستان و از تاریخ های نانوشته، بر انسانیت تحمیل شده است و هنوز اسناد و مدارک جنایات ادیان الهی را می توان در تاریخ و در کتاب های پلشت نوشت ایشان، بازیافت. دین به تو چگونه اندیشیدن را نه تنها یاد نمی دهد، که هتا اندیشه و اندیشیدن را هم از تو دریغ می کند و به جای آن، روان حقیقت جوی انسانی را با چرند و دروغ و موهومات و خرافات، اندوده می کند و انیاشتی ذهنی از چرکین ترین و عفونی ترین باورها و اعتقادات را در انسان ایجاد می کند و بدینسان، روان وی را مسموم و زهر آلوده کرده و او را به تباهی می کشاند و به جای همه ی این کردارهای پلشت و اقدام علیه انسانیت، به وی وعده ی سر خرمن بهشت و جاودانگی در فراسوی مرگ را می دهد !!

این "دروغ بزرگ" یا "وعده ی سر خرمن" ادیان، اسلام و یهودیت و مسیحیتی را ساخته و پرداخته است که انسان را در میان ساز و کاری ویرانگر و تباه کننده به نام "ترس و طمع" گیر می اندازد و ضمن اینکه وی را از جهنم موهوم می ترساند، او را به بهشت موهوم نیز طمعکار می کند !! و اینگونه است که ملیاردها انسان در درازنای هزاران سال، به خدمت دین درآمده اند و دین فروشان را بر مصدر همه ی امور و شئونات زندگی خود نشانده اند و ایشان را بر جان و مال و ناموس خویش، چیره ساخته اند و سرنوشت و اختیار تصمیم گیری انسانی خود را به فراموشی سپرده، این مسئولیت "بقا و رشد" جسمی و روانی خود را به وادی نسیان سپرده اند و آخوند و کتاب دروغین آسمانیش را به وکالت و شفاعت و عمامت گرفته اند و ایشان را اختیار تام داده اند که در زندگییشان دخل و تصرفات کنند و این گزافه کاری ها نیست، جز تجاوزی آشکار؛


که اگر خیانت انسان به خویشتنش نبود، اینان بر گرده ی انسانیت سوار نشده بودند و اگر ترس بر دل مردمان نیفکنده بودند و اگر ما در شادی و شادخواریمان، عزم استوار و رای نیکو می داشتیم، هرگز در برابر داستان های "مظلوم نمایی" دین فروشان و ترفندهای "تحمیق و خرسازی"های رسولان و عمامان و قدیسان و آخوندها، سر خم نمی کردیم تا اینان بتوانند بر پشت ما پالان بیندازند. اینگونه است که از ماست که بر ماست.

پس باید شورش کرد و این سرشت آزاد و بلند انسان است که "سرکشی کند". این طغیان و نافرمانی است که انسان را معنی می کرده و می کند و این بار این خیزش بردگان، این خیزش انسانی ما، باید بدانسان سترگ و جهان شمول، ریشه دار و پر مغز باشد، که نه چون پیشینیان خود بار دیگر در خون درغلتیم و سپس چون موجی خاموش گردیم و این داستان بار دیگر شعله ی خاموش گشته ای شود در داستان های نخوت و سرافکندگی های تاریخی انسان برده.





۱۳۹۶ اسفند ۲۱, دوشنبه

بیماری پوکیِ نخبگان

پوکیِ نخبگان، یک اختلال ساختاری است. در دوران انحطاط اندیشه بروز می‌ کند. از دیدگاه آسیب‌ شناسی، به کاهش استحکام و همبندی اجتماعی منتهی می‌ شود و شکنندگی و شکستگی سرانجام آن است.


اِلیت را در پارسی، نخبگان ترجمه کرده‌ اند. در جامعه‌ شناسیِ سیاسی، کمینه ای را که در "سر هرم منزلت اجتماعی و امتیازات" قرار می‌ گیرد و از این راه "سهم نابرابر و بزرگ‌ تری از قدرت و ثروت" را تصاحب می‌ کند، اِلیت یا نخبگان گویند. این کمینه ی بالادست، نخبگان سیاسی، مالی، اقتصادی، نظامی، فرهنگی، هنری و روشنفکری را در بر می‌ گیرد. هارولد لاسوِل، اندیشمند علوم سیاسی و نظریه پرداز ارتباطات در آمریکا در سده ی بیست میلادی، در این باره می‌ گوید:

"مطالعه ی سیاست، مطالعه ی تاثیر گزاری و تاثیر گزاران است. تاثیر گزاران آنهایی هستند که سهم بیشتری از آنچه به‌ چنگ‌ آوردنی است، به‌ چنگ می‌ آورند. آنهایی که سهم بیشتری دارند را نخبه می‌ گویند، مابقی را توده".

به عبارت دیگر، مطالعه ی سیاست، مطالعه ی نافذ و نفوذ پذیر است. مطالعه ی نخبه و توده. ناگفته پیداست که اندیشه سازان بخشی از این نخبگان هستند. سهمشان بیشتر است. هم از منزلت، هم از حضور و هم از مسئولیت. جنایتکار، اندیشه ساز نیست. اندیشه ساز است که جانیتکار می‌ سازد. اندیشه و اندیشه ساز بد است که جنایتکار "خوب" می‌ سازد !!

چارلز رایت میلز یکی دیگر از اندیشمندان آمریکایی در علوم انسانی و اجتماعی در سده ی بیستم بود. وی در "نخبگان قدرت" و در تعریف نخبگان می‌ گوید:

"این حلقه‌ های سیاسی، اقتصادی و نظامی که مجموعه ی پیچیده‌ ای از گروه‌ های منطبق بر هم و کوچک اما بیشتر و چیره هستند، در تصمیم‌ گیری‌ هایی شریکند که تاثیرشان دست‌ کم در سطح ملی است. به عنوان یک اصل، آنها یکدیگر را می‌ پذیرند، یکدیگر را درک می‌ کنند، با یکدیگر ازدواج می‌ کنند و هتا اگر همراه با یکدیگر هم نباشند، مانند یکدیگر فکر و کار می‌ کنند".



به عبارت دیگر، نخبگان با تجارت و ازدواج و تقسیم کار و ثروت، به تحکیم روابط درونی خود برای استمرار بخشیدن به قدرت "ولی نعمت" خویش می‌ پردازند. براندازی گفتمانی که بساط قدرت یا تاثیر گزاری ایشان در سپهر اندیشه های همگانی را فراهم آورده است، به برافتادن ایشان از "سر هرم منزلت اجتماعی و امتیازات" ناشی از آن منجر می‌ شود. بنا بر این، فاصله ی جغرافیایی تاثیری در "هم اندیشی و همکاری" ایشان با یکدیگر ندارد. چه در تهران باشند چه در ینگه دنیا، از یک قماشند و در پی حفظ سهم نابرابر خود در عرصه ی تاثیر گزاری بر اندیشه های همگانی؛ چراکه چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من...

مدت‌ هاست که مطالعه و کنکاش پیرامون نخبگان، ذهن مرا به خود مشغول داشته است. ساده‌ ترین بیانی که در تعبیر باور خود در این زمینه بدان رسیده‌ ام این است:

"نخبه ی پوک یک تهدید است" !!


چرا که بزرگان ما از دیرباز گفته‌ اند، ماهی از سر گنده گردد نی ز دم !!

نخبه ی پوک یک تهدید است، چرا که با بیراهه رفتن نخبگان، توده در سراشیبیِ سقوط قرار می‌ گیرد. اگر نخبگان، با توجه به سهم نابرابر خود از ثروت و منزلت، از این امکان مادی برخوردارند که درصورت اشتباه و بیراهه رفتن، جان و مالِ خود و خانواده‌ اش را نجات دهد و به ینگه دنیا فرار کند، توده از چنین امکانی برخوردار نیست و چاره‌ ای جز ماندن و پرداختنِ هزینه ی تهی‌ مغزیِ بالادستان را ندارد. اگر نخبه ی مسئول نخبه ای است که در برابر امتیازات و منزلت اجتماعی، فرهنگی، هنری و اقتصادی و مالی، به همان اندازه مسئولیت هم می‌ پذیرد، نخبه ی پوک امتیاز را می‌ گیرد و مسئولیت را پس می‌ زند. بنا به گفته ی فرانسوی‌ ها، خار را در چشم دیگران می‌ بینید، تیر چراق‌ برقی را که در چشم خودش هست نمی‌ بیند !!

نخبه ی پوک امتیازگیر است، مسئولیت‌ پذیر نیست.






نخبه ی پوک است که یا ناآگاه باشد یا بدتر از آن، در جهل مرکب به سر ببرد، یعنی از ناآگاهی خود آگاهی نداشته باشد. آغازی ترین مفاهیم را نداند و موجبات بدفهمی و نفهمی را در عرصه ی همگانی فراهم آورد. تاریک‌ اندیشی در منزلتی که انتظار روشنفکری از آن می‌ رود، مرا به یاد فرازی زیبا از گفته‌ های فرانتس کافکا می‌ اندازد که می‌ گفت: "من چیزهای مشترک زیادی با خودم ندارم" !!

نایب‌ رییسِ کانونِ وکلایی که در گیر و دار خیزشِ زنان در اسپند ماه ۵۷ و دراعتراض به حجاب اجباری، به دفاع از "انقلاب ضد امپریالیستی" برخاست و در دانشگاه تهران، یعنی در مرکز علم، گفت: "در قاموس سیاسی و اجتماعیِ من و در آن فرهنگ خاصی که در آن آموزش دیده‌ ام، مطلب خاصی به نام حقوق زن وجود ندارد... رضا خان روز زن را به وجود آورد... شخصیت را در جوان‌ ها کشت و این مسئله ی استعماری را به وجود آورد"...

چنین حقوقدانی به راستی چه چیز مشترکی با امر حقوقدانی دارد ؟؟

نخبگانی که از توده‌ چیزی جز نسل سوخته به جا نگزاشته‌ اند، به واقع چیز مشترک زیادی با امر نخبگی ندارند. امتیازهای آن را دارند، درون مایه اش را ندارند. چنین نخبگانی، با تمام تغابن، تزویر، مکر، تقلب، نیرنگ، تقیت، خدعه، ریا، سالوس، شید، شیله‌ پیله، ظاهر سازی، غدارگی، فریب، نفاق، و با تمام دغل بازی و عیاری و زرنگی خود، از نخبه شدن تنها ترجمه‌ یِ بد و بد لهجه‌ یِ نامش را گرفته‌ اند !!


اندیشمندی فرانسوی در تعریف "جهان بینی و نظریه پرداز" می‌ گفت:

"ایدئولوگ کسی است که ذهنیت خویش را به جایِ عینیت می‌ نشاند، یعنی آنچه پذیرفته است را به جایِ آنچه واقعیت دارد می‌ گزارد. به آنچه می‌ بیند یا می‌شنود باور نمی‌ آورد، اما آنچه را در ذهن و در باور دارد، به جایِ واقعیت مسلم می‌ بیند !!".

چکیده اینکه که نه بصیرت دارد و نه چشم دیدن واقعیت را.

تاریخ، بنا به گفته ی بناپارت، دروغی است که کسی اعتراضی به آن ندارد !! یعنی دروغی که به‌ ثبت رسیده باشد و رسمیت یافته باشد را خیلی‌ ها تاریخ نامیده‌ اند، به ویژه نوکیسگان تاریخ. کودکان ناهمگونِ توفانی که دری را به تخته‌ ای زد و ایشان را از کفشداری مساجد، یک شبه به وزارت و صدارت رساند. کاشفان نافروتن شوکرانی که جام را بردند و زهرش را برای دیگران گزاشتند، هتا برای عمامشان !!

یکی از نشانه‌ هایِ معاصر و فراموش‌ نشدنیِ بیماری پوکیِ نخبگان در همین جاست:

"برای نخبگانی از این دست، ترجمه ی پارسی به پارسیِ "نه غزه نه لبنان"، می‌ شود "هم غزه هم لبنان" !! برای نخبگانی مدعی دانش و هنر و اخلاق که شهری گری را به بالشتک ضربه‌ گیر، کاهش مفهومی داده‌ اند، تفسیر فریاد "رضا شاه، رضا شاه، روحت شاد"، آن هم در بیخ گوش مسجد گوهرشاد و فریاد "ای شاه ایران برگرد به ایران"، آن هم در هفتاد شهر ایران، می‌ شود کارناوال همه پرسی زیر نظر یونایتد نیشن !!


تو گویی واقعیت عینی و میدانی به خط میخی فریاد می‌ زند !! مهم نیست آنچه می بینند چیست و چه فریاد می‌ زنند، مهم واقعیت نیست،  بلکه مهم تفسیر وی از واقعیت است. عینیت مهم نیست، مهم ذهنیت وی است !! به گفته ی آرتور کستلر نویسنده ی انگل ایسیِ مجارستانی‌ تبار، آنجا که از تعهد دوران جوانی خویش به کمونیزم می‌ گوید:

"در آن روزها، واکنشِ من به شاخ‌ به‌ شاخ شدن توهم با واقعیت، واکنشی مومنانه بود !! از سویی رسواییِ توهم در برابر واقعیت مرا مات و مبهوت می‌ کرد و از سوی دیگر، ساز و کار ضربه‌ گیری که تربیت حزبی در سرم جاسازی کرده بود، بی درنگ وارد کار می‌ شد. از سویی چشم داشتم که ببینم و از سوی دیگر ذهن من برای حذف آنچه می‌ دیدم تربیت شده بود. در آن روزها، ممیزیِ درونی قابل‌ اعتمادتر و کارآمدتر از هر سانسور بیرونی دیگری کار می‌ کرد" !!

به راستی چرا در یک بزنگاه تاریخیِ مرگ و زندگی، تفسیر "نه غزه نه لبنان" می‌ شود "هم غزه هم لبنان" ؟؟

آخوند کدیور حرامزاده که شعار "نه غزه نه لبنان" مردم را در صدای آمریکا
تحریف کرد و با واقحت ویژه ی آخوندی، به دوربین و در پاسخ به درخشش
مدیر و مجری صدای آمریکا گفت که شعار مردم ایران، "هم غزه هم لبنان"
بوده است !!!!


شوربختانه"هم غزه هم لبنان" موردی منحصر به فرد در تاریخ معاصر ما نیست. معروفیت آن بدین خاطر است که نمونه‌ ای است تازه سر برآورده و حقیقتن به‌ یاد ماندنی که ریشه در ابتذال و تأثیر آن در تاریخ معاصر ما دارد. تاریخ معاصری که پر از نمونه‌ هایی از این دست است:

"نویسنده‌ ای شنا بلد نیست و در رودی می‌ افتد و غرق می‌ شود، می‌ گویند ساواک او را کشت !! آخوندی فشار خون دارد و سکته می‌ کند، می‌ گویند ساواک او را کشت !! معتادی در ان سوی جهان هزیان می‌ گوید و سکته می‌ کند و می‌ میرد، ‌ می‌ گویند شاه او را کشت !! سینمایی را آتش می‌ زنند و ۴۳۰ نفر را زنده‌ زنده می‌ سوزانند، می‌ گویند "کتاب قرآن را، مسجد کرمان را، خلق مسلمان را، رِکس آبادان را، شاه و ساواک به آتش کشیدند" !!

ابتذال و مبتذل در هر کشور و در هر فرهنگی هست، مهم این است که به قدرت نرسد !!


"رآن هالِوی" اندیشمند فرانسوی، در جستاری با عنوان "اختناق اندیشه در فضایِ پسا حقیقت"، به پدیده ی "پسا حقیقت" می پردازد. این واژه تازگی ندارد. واژه‌ نامه‌ یِ فرهنگ نامه ی آکسفورد، پسا حقیقت را اینگونه تعریف کرده است:

"پسا حقیقت بیانگر اوضاع‌ و احوالی است که در آن تاثیر رخدادهایِ عینی در شکل دادن به اندیشه های همگانی، از تاثیر احساسات و باورهایِ فردی کمتر باشد".

به گفته ی هالِوی، "منظور از پسا حقیقت، استفاده از استدلال‌ هایِ مطلقن دروغ در سپهر همگانی است، استدلال‌ هایی که کمترین ربطی به عینیت و واقعیات عینی ندارند و با تحریک احساسات و‌ تملق‌ گویی از گرایش‌ هایِ ذهنی و قلبی جمعیت مخاطب و با ظاهر سازیِ زیر خطوط گمراه‌ کننده‌ یِ حقیقتی دروغین، چاپلوسانه پیش‌ داوری‌ هایِ احساسیمان را ناز و نوازش می‌ کند و این همان چیزی است که پسا حقیقت را از دروغ به معنی سنتی واژه، متمایز می‌ سازد:

"در فضایِ پسا حقیقت، حقیقت جایگاهی را که پیشتر، چه در نظام‌ هایِ دمکراتیک لیبرال و چه در نظام‌ هایِ تمامیت خواه، به عنوان معیار مطلق سنجش و ضرورت اخلاقی داشت، از دست می‌ دهد. پیش از این، چه در دمکراسی و چه در تمامیت خواهی، پیش فرضِ دروغ‌ هایِ سیاسی، حقیقتی بود که یا باید از آن دفاع می‌ شد (الگویِ دمکراتیک) و یا باید پنهان می‌ ماند و وارونه جلوه داده می‌ شد (الگویِ تمامیت خواهانه). به دیگر عبارت، پیش از استقرار فضایِ پسا حقیقت، منظور از حقیقت شناختی، خردمندانی بودند که زیرِ بار استیلایِ احساسات نمی‌ رفتند. حال آنکه حقیقت در فضایِ پسا حقیقت، کمترین اهمیتی ندارد:

"بنا بر این، موضوع اسلن بر سرِ این نیست که بخواهیم به حقیقت پشت کنیم، آن را دور بزنیم یا آن را دگرش شکل دهیم یا از نو بسازیم؛ در فضایِ پسا حقیقت، موضوع بر سر این است که اسلن کاری به کار حقیقت نداشته باشیم !! در چنین فضایی، حقیقت پیچیده‌ تر، دست‌ و پا گیرتر و ناراحت‌ کننده‌ تر و هتا مشکوک‌ تر از آن است که آن را نادیده نگیریم" !!

در فضایِ پسا حقیقت است که "ای شاه ایران برگرد به ایران"، می‌ شود کارناوال همه پرسی زیر نظر یونایتد نیشن !! آن هم با هزار خروار توجیه دانشگاهی.


ویژگیِ جالب دیگری که هالِوی به آن اشاره دارد، عوامل تشدید کننده ی فضایِ پسا حقیقت است... "دو قطبی شدن بی‌ سابقه‌ یِ سپهر سیاسی، تشدید ضدیت فرودستان با نخبگان، پریشانیِ هویتی و روگردانیِ خشم‌ آلود اجتماعی از رودربایستی‌ ها و تعارفات سیاسی‌ِ. پسا حقیقت در پیِ "تخطئه و تبعید حقیقت از فضایِ همگانی و استقرار اجتماعات مجازیِ مریدان بر پایه ی منطق حذفی است". پسا حقیقت، "احساسات را جایگزین اصل واقعیت می‌ کند و حقیقت را به‌ نادانی خود خواسته‌ ای که به منزلت تعصب آمیز درآمده است، کاهش می‌ دهد".

چنین است که در فضایِ حقیقت‌ گریز نخبگان ایرانی، در هر بزنگاه تاریخیِ مرگ و زندگی، توهم جایِ واقعیت عینی را می‌ گیرد. "خونین" بودن انقلاب اسلامی دوباره و چند باره در فضای رسانه‌ ای و مقاله‌ نویسی و نامه‌ نگاری، سر از بالین دروغ برمی‌دارد و عرض‌اندام می‌ کند، بدون آنکه حقیقت‌ گریزان سری به پژوهش‌ هایِ عماد الدین باقی زده باشند !! عماد الدینی که از خودشان بود و خودش از طلبگی به انقلابی‌ گری و پژوهشگری برای بنیاد شهید رسید و در برابر واقعیت آماریِ قربانیان "نهضت کزایی اسلامی" و ناهمخوانی آن با افسانه ی "شصت‌ هزار شهید و صد هزار زخمی"، مات و مبهوت ماند !! شصت‌ هزار شهیدی که در قانون اساسی به‌ ثبت رسید و رسمیت یافت تا تاریخ تبدیل به دروغی شود اعتراض‌ ناپذیر !!


به راستی چرا حقیقت‌ گریزان پیوسته از "آزادی"خواهیِ انقلاب اسلامی سخن می‌ گویند ؟ مگر نمی‌ دانند که هر آنچه انسانی است با زبان سر و کار دارد ؟
مگر با این حقیقت علمی و بدیهی آشنا نیستند که هیچ پدیده ی انسانی را نمی‌ شود جدای از زبان، ادبیات و گفتمان آن پدیده ارزیابی و تجزیه‌ و تحلیل کرد ؟
مگر نص صریح مکتوبات خمینی (حرامزاده) را نخوانده‌ اند ؟
مگر با متون آخوند فکل کرواتی، علی شریعتی آشنا نیستند ؟
مگر با تاریخچه ی انقلاب بیگانه‌ اند ؟
مگر امثال آیت الله های خلخالی، گیلانی، پورمحمدی، ری شهری و لاجوردی را پدیده هایی وارداتی و جدای از انقلاب اسلامی می‌ پندارند ؟
مگر اسم سید نواب صفوی و گروهک های تروریستی فداییان اسلام و موتلفه ی اسلامی را هرگز نشنیده‌ اند و از کارنامه ی آدم‌ کشی و روشنفکرکشی و نخست‌ وزیر کشی آنها بی‌ خبرند ؟
مگر نمی‌ دانند آزادی با امروزگی (لیبرالیسیون و مدرنیته) آمده ؟
مگر نمی‌ دانند که آزادی پدیده‌ ای است امروزی که با قطع بند ناف اندیشه و فلسفه و سیاست از دیانت زاده شده است و نه تنها هیچ ربطی به توحید و یکتا پرستی و به درون‌ گرایی هویتی و "بازگشت به خود" ندارد، که ذاتن مفهومی است لاییک و سکولار که بنا بر تعریفش، نمی‌ تواند زاده ی یک "جنبش اسلامی" و "حزب فقط حزب‌ الله، رهبر فقط روح‌ الله" باشد ؟!

کجای "صحیفه ی نور"، کجایِ "حکومت اسلامی و ولایت فقیه"، کجای "کیانوری" و کجایِ به اصطلاح "روشن فکریِ دینی"، به آزادی به عنوان یک "حق طبیعی و سلب‌ ناشدنی و حق زندگی، آزادی و جستجوی خوشبختی" اشاره دارد ؟

کجای ادبیات حزب خائن توده، سازمان تروریستی فداییان خلق، سازمان تروریستی مجاهدین خلق، گروهک تروریستی فداییان اسلام، گروهک تروریستی موتلفه ی اسلامی و حسینیه ی ارشاد شریعتی مزینانی، به آزادی به عنوان پدیده‌ ای مدرن و امروزی و برخاسته از مدرنیته ی لیبرال اختصاص یافته است ؟

به راستی چرا حقیقت‌ گریزان پیوسته ادبیات سیاسیِ ایران را با استفاده ی نابجا و بدفهمی از واژه ی فرنگیِ "کودتا" آلوده می‌ کنند ؟ مگر نمی‌ دانند که "کودتا" زاده ی انقلاب فرانسه و ۱۸ برومر است و در علوم سیاسی معنیِ مشخص و تعریف‌ شده‌ ای دارد:

"جابجاییِ غیرقانونیِ قدرت".

 با کدام واقعیت عینی، سردار شدن یک سرباز ایرانی با مشورت رجالِ وقت، "کودتا" محسوب می‌ شود ؟
بر پایه ی کدام واقعیت حقوقی، عزل فرنشین قوه ی مجریه‌ ای که قوه ی مقننه را خودش تعطیل کرده بود و حکومت نظامی را خودش مستقر ساخته بود، "کودتا" می‌ شود ؟ (اشاره به مصدق السلطنه ی خائن).
در کدامیک از این دو رویداد، رد پایی از جابجاییِ غیر قانونیِ قدرت پیدا می‌ شود ؟
چرا نمی‌ خواهند بفهمند که تشکیل یک نشست غیر قانونی از سوی یک عده ی نظامی تحت عنوان غیر متعارف "شورای فرماندهان"، برای تدوین یک بیانیه ی غیر قانونی و بسیار موثر در جابجایی غیر قانونیِ قدرت از زنده یاد شاهپور بختیار به آخوند فکل کرواتی مهندس بازرگان، مصداق عینی و مفهومی و تعریف‌ شده ی کودتاست ؟

ماتیو بُک - کُته، یکی از روشنفکران کاناداییِ امروز، در رابطه با یاوه‌ گویی آرمان شهرگرایان (Utopist) می‌ گوید:

"این در ذات آرمان شهرگرایی و تفکر ناکجا آبادی است که هنگامی که به قدرت می‌ رسد و در برابر واقعیت مردود می‌ شود، تندروتر (افراطی تر و رادیکال‌ تر" بشود. آرمان شهرگرا، هنگامی که به قدرت می‌ رسد، رفته‌ رفته رابطه ی خود با واقعیت را قطع می‌ کند و به شعار پناه می‌ برد و هر مخالفی را به چماق تکفیر می‌ راند".

تالیران، آخوند مسیحی کاتولیکی که ردایِ طلبگی را به زور و زر، و دیانت را به سیاست، و ایمان را به ثروت فروخت، و از بیت کلیسا تا کاخ لویی شانزدهم و شارل دهم با همه بود و به باور برخی به همه خیانت کرد، در فرازی به‌ یاد ماندنی می‌ گوید:

"ناراضی فقیری است که فکر می‌ کند" !!

امروزه گویا مشکل بسیاری از نخبگان ایرانی این است که فقیران، بر خلاف انتظار آنها به فکر افتاده‌ اند !! لشگر بی کران تهی‌ دستان و بیکاران و مستضعفان، این روزها به فکر افتاده‌ اند که به راستی چرا در کشوری که از همه ی موهبات طبیعی و انسانی و فرهنگی برخوردار است، باید این چنین فقیر باشند !! مشکل کار در کجاست ؟ چرا من در فقرم و آنهایی که یک عمر ادعای ریاضت و ریاضت‌ کشی داشتند، در عافیت ؟ چرا من به خاک سیاه افتاده‌ ام و مدعیان هنر و اخلاق و مسئولیت شهروندی، روی فرش قرمز با زیبارویان نیمه‌ عریان سلفی می‌ گیرند و انگشت در جوهر می‌ کنند ؟


در برابر نشان پرسش لجوج و یکدنده‌ ای از این دست بود که مبتذلی از مبتذل‌ های بالانشین در هرم خودخواهیِ متشرعین و دکانداران دین، برای توجیه کباب بره و کوبیده‌ های یک‌ متری سران و عافیت‌ طلبی و مفت‌ خوریِ عارفان توخالی و اقوام و ارحام و اعوان و انصار و اصحاب ایشان، پای "ژن برتر" شجره ی طیبه را پیش کشید و در جامعه‌ ای که فروپاشیِ اخلاقی و انحطاط کلام و انسداد اندیشه در آن بیداد می‌ کند، لامارکیسم و داروینیسم و نظریه ی فرگشت و اِرثی بودن یا نبودن صفات اکتسابی را هم به گند کشید !!

به گفته ی شاهزاده سَلینا شخصیت اصلی یوزپلنگ اثر وسیکونتی، "مردمانی که خودشان را کامل بدانند، تکامل نمی‌ یابند". نئاندرتال به‌ دنیا‌ می‌ آیند، نئاندرتال هم می‌ میرند... با چهل سال درآمد نفتی و هزار کیلومتر فرش قرمز هم آدم نمی‌ شوند !!

شوربختانه در استمرار انحطاط فرهنگیِ ما، به تازگی یکی از مهم‌ ترین مباحث فلسفه ی سیاسی هم، به واسطه ی "ژن برتر" به ابتذال کشیده شد. مبحث مورد نظر، بحث تاریخی نوع حکومت است که ریشه در ادبیات آتن باستان دارد و سه نوع حکومت مُنارشی، اُلیگارشی و دمکراسی را به ارزیابی می‌ گزارد. هرودوت سرآغاز آن را در رویدادی جستجو می‌ کند که همزاد سرزمین کهن‌ سال ما و شکل‌ گیری شخصیت آن است. رویدادی که در شرایط امروز، یادآوریش از دریچه ی روان‌ شناسی تحلیلی کارل یونگ شاید بی‌تاثیر نباشد...

می‌ دانیم که در روان‌ شناسیِ تحلیلی و یونگی، کهن‌ الگو "آن دسته از اشکال ادراک و دریافت که به یک جمع به ارث رسیده‌ است" می‌ گویند. به دیگر سخن، "هر کهن‌ الگو تمایل ساختاری نهفته‌ ای است که بیانگر محتویات و فرایندهایِ پویای ناخود آگاه جمعی در سیمایِ تصاویر ابتدایی است، مانند اساسی‌ ترین کنش‌ های زیستی. احتمالن مهم‌ ترین تصاویر آغازی در همه ی دوران‌ ها و نژادها مشترک است. کهن‌ الگو را می‌ توان همچون یک ذخیره ی هوش‌ افزا، یک نقش‌ سر یا یک اثر ارثی تصور کرد که از راه تراکم تجربیات روانی بی‌ شماری که همواره تکرار شده‌ اند، تکوین یافته‌ است".



حال بازگردیم به هرودوت و دوران کودکی و شکل‌ گیری تصاویر آغازی و کهن‌ الگوهایِ ایرانی...

می‌ دانیم که بردیا پسر کورش بزرگ و برادر کمبوجیه بود. هنگامی که کمبوجیه در مسر سرگرم لشگرکشی بود، گئومات یا گوماتای مُغ، با خیانت در امانت و اعتمادی که پادشاه به او کرده بود، خود را بردیا معرفی و شورش کرد و با غصب تخت پادشاهی، ادعای پادشاهی نمود و در تاریخ به بردیای دروغین معروف شد (دهخدا). گئومات غاصب، همان گونه که گفتم، مُغ (آخوند زرتشتی) بود. هرودوت مغ‌ ها را طایفه‌ ای از مادها می‌ دانست که مناسک و امورات مذهبی را بر عهده داشتند و به همین جهت از امتیازهای اقتصادی و اجتماعی ویژه‌ ای برخودار بودند (طیف انحصاری نخبگان). باری، دیری نگزشت که با آشکار شدن هویت دروغین غاصب، گروهی هفت‌ نفره از سرداران ایرانی که داریوش یکی از آنان بود، به هم ساختند و بر غاصب و غاصبان مذهبی تاختند و بنیاد ایشان را برانداختند. رویدادی که با شادی توده ی مردم روبرو گشت و در تاریخ به مغ‌ کشی (آخوند کشی) شناخته شده است. تا جایی که یک سده پس از این رویداد، هرودوت می‌ گوید:
"هتا امروز هم پارسیان در سرتاسر سرزمینشان سالروز آن را با جشن باشکوهی به نام "مغ‌ کشی" بزرگ می‌ دارند. در این روز، هتا یک مغ‌ هم حق حضور در انظار عمومی را ندارد و مغ‌ ها همه پشت درهایِ بسته در خانه‌ هایشان می‌ مانند" !!


فصلی که زیر قلم پدر تاریخ، بی درنگ پس از فصل مغ‌ کشی می‌ آید، "انتخاب نوع حکومت" است. به روایت هرودوت، اوتانِس یکی از سردارانِ ایرانی، با مخالفت با "شاهنشاهی مطلقه یا حکومت یک تن" (Monarchy)، خواهان سپردن امور پارسیان به پارسیان در برابری کامل شد... مگابیز، یکی دیگر از سرداران ایرانی، "گروه سالاری یا الیگارشی" را پیشنهاد کرد تا از میان بهترین شهروندان، گروهی را برگزیده و قدرت را به آن واگزاریم، چرا که بهترین تصمیم‌ ها را به راستی باید از بهترین‌ ها انتظار داشت... و داریوش سومین سرداری بود که سخن گفت و پیشنهاد پادشاهی داد، چرا که "هیچ حکومتی بهتر از حکومت فردی نیست که بهترین فضیلت‌ هایِ لازم را در خود داشته و به بهترین شکل از منافع همگانی پاسداری نموده و به بهترین شکلی از راز طرح‌ های ما علیه دشمن پاسداری می‌ کند".

از کهن‌ الگویِ ایرانیِ مغ‌ کشی و نخستین سرکوب روحانیت غاصب و انتخاب نوع حکومت ایرانی، تا ایرانی که به دزدی می‌ گوید "ملاخوری"، دو هزار و پانصد سالی می‌ گزرد. در آوردگاه کنونی، در دو گانه ی "بقا یا انقراض"، در مرداب پوچ‌ اندیشیِ کاشفان نافروتن شوکرانی که جامش را نامردانه ‌بردند و زهرش را نامردانه به دیگران نوشاندند، در ایران دو هزار و پانصد ساله ی خسته ی امروزی، تحمل ابتذال در گفتگو و در انتخاب به بهانه ی بردباری، چیزی میان جهل مرکب و خودکشی است.

رامین پرهام

 دروغگو خائن است 

همین جستار در کیهان سوئد