۱۳۹۶ بهمن ۲۷, جمعه

من، تو، او...

من به مدرسه می رفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه می رفتی، به تو گفته بودند بايد دکتر شوی
او هم به مدرسه می رفت، اما نمی دانست چرا.


من پول تو جيبم را هفتگي از پدرم می گرفتم
تو پول تو جيبی نمی گرفتی، هميشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز پس از مدرسه کنار خيابان آدامس می فروخت.

آموزگار گفته بود انشا بنويسيد
موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسيد
تو نوشته بودی علم بهتر است
شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بی نيازی
او اما انشا ننوشته بود، برگه ی او سپيد بود
خودکارش روز پیش تمام شده بود
آموزگار آن روز او را تنبيه کرد
بقيه ی بچه ها به او خنديدند
آن روز او برای تمام نداشته هايش گريه کرد...

هيچ کس نفهميد که او چه قدر احساس حقارت کرد
خوب آموزگار نمی دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته
شايد آموزگار هم نمی دانست ثروت وعلم گاهی به هم گره می خورند
گاهي نمي شود بی ثروت از علم چيزی نوشت.

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حياطش بوی پيچ امين الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پيچيد که پدرت برای مادرت می خريد
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و ديوارش بوی سيگار و ترياکي را می داد که پدرش مي کشيد.

سال هاي آخر دبيرستان بود
بايد آماده می شديم برای ساختن آينده
من بايد بيشتر درس می خواندم، دنبال کلاس های تقويتی بودم
تو تحصيل در دانشگاه های خارج از کشور برايت آينده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگيزه داشت نه پول...

درس را رها کرد، دنبال کار می گشت
روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چيزی در روزنامه می گشت
من رفتم روزنامه بخرم که نامم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتي روزنامه بخری تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود، روز پیش در يک نزاع خيابانی کسی را کشته بود.

من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مانند هميشه پس از ديدن آگهی های روزنامه، آن را به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه، برای نخستین بار بود در زندگیش که اين همه به او توجه شده بود !!

چند سال گزشت
وقت گرفتن نتايج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهیم بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکیت برگردی، همان آرزوی ديرينه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود.

وقت قضاوت بود
جامعه ی ما هميشه قضاوت می کند
من خوشحال بودم که مرا ستایش می کنند
تو به خود می باليدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش می کنند.

زندگی ادامه دارد
هيچ گاه پايان نمي گيرد
من موفقم، من مي گويم نتيجه ی تلاش خودم است !!
تو خيلي موفقی، تو می گویی نتيجه ی پشت کار خودت است !!
او اما زير مشتی خاک است، مردم گفتند مقصر خودش است !!

من، تو، او
هيچ گاه در کنار هم نبوديم
هيچ گاه يکديگر را نشناختيم
اما من و تو اگر به جاي او بوديم، آخر داستان چگونه بود ؟؟
هر روز از كنار مردمانی می گزريم كه يا منند يا تو و يا او...
و به راستی نه موفقيت های من به تمامی از آن من است و نه تقصيرهای او همگی از آن او.

همین جستار در ایران گلوبال

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر