Google Ad

۱۳۹۵ تیر ۵, شنبه

فرزندانی از مریخ

جزبیات شگفت انگیز دیگری از کریدو موتوا:

آفریقا سرزمینی سرشار از شگفتی هاست و افرادی که در میان جنگل ها، کرانه ها و دشت های آن سفر می کنند، باید همیشه آماده ی رویارویی با یک شگفتی تازه باشند.

یک روز من در حال سفر در امتداد رودخانه ی زامبزی (Zambezi river) بودم تا به خانه ای رسیدم که مردم روستاهایی که از آنها گزشته بودم پیرامون آن به من چیزهایی گفتند. به من گفته شده بود که در این روستاها شماری از خردمند ترین مردم این سرزمین را پیدا می کنم، مردمی که ادعا می کنند تبارشان از موجوداتی است که گفته اند از ستاره ی سرخ آمده اند و به لیتولافیسی (Liitolafisi) معروف است، ستاره ی سرخی که معنایش چشم کفتار قهوه ای است (The Eye Of The Brown Hyena) یا همان سیاره ای که مردم سپید پوست به آن بهرام (مریخ) می گویند. من قصد داشتم با این افراد خردمند دیدار کنم و هنگامی که به خانه ی مورد نظر رسیدم، در مجموعه ای از چند کلبه ی چوبی که با حصاری چوبین گرفته شده بود، زن ها و بچه هایی را دیدم که درون حصار و در نزدیکی در ورودی ایستاده بودند. این افراد به من لبخند می زنند و هتا هنگامی که به در نزدیک تر شدم لبخندشان پهن تر شد، زنی که از همه به در نزدیک تر بود، به آرامی به سمت چپ خود حرکت کرد و دقیقن در میان در باز شده ایستاد. ناگهان چشمانم به پاهای او افتاد و تمام شهامتی که داشتم من را ترک کرد و مانند انسان ترسویی که بیشتر هستم، برگشتم و پا به فرار گزاشتم، در حالی که خنده های زنانه ی بلند آنها به دنبالم بودند. من تمام وسایلی که همراه خود داشتم، کیفم و عصای راه رفتنم را در ورودی پر گرد و غبار آن خانه جا گزاشته بودم و داشتم مانند یک میمون چاق فرار می کردم و دنبال یک بوته ی امن می گشتم.

زن ها همینطور می خندیدند و هنگامی که از پشت شانه هایم نگاهی انداختم، آنها را دیدم که بیرون آمدند و وسایلم را برداشتند و آن را به داخل دهکده بردند. من هرگز چیزی مانند آنچه که آن روز دیدم را ندیده بودم، چیزی که باعث شد تا مانند یک احمق که از بوته ای آتش گرفته فرار می کند، پا به فرار بگزارم. زنی که در میان در برابر من ایستاده بود، در هر کدام از پاهایش تنها دو انگشت بزرگ داشت. مانند این بود که من به پاهای یک آدمیزاد نگاه نمی کردم، بلکه به پاهای یک پرنده هیولاوش از سرزمین استوره ها و افسانه ها نگاه می کنم.



در حالی که شرمگین شده بودم به سوی درختی رفتم و زیر آن ایستادم و از ترس می لرزیدم. به محض اینکه آنجا ایستادم گروهی از مردان از روستا بیرون آمدند و در حالی که می خندیند و لبخند می زدند به سمت من آمدند. تقریبن تمام آنها در هر کدام از پاهایشان تنها دو انگشت داشتند. آنها کفشی به پا نداشتند و در گرد و خاک آفریقا پاهایشان واقعن ترسناک به دید می رسید. آنها به من نزدیک شدند و گفتند، از ما وحشت نداشته باش، ما تنها انسان هایی هستیم مانند خودت. چه چیزی در مورد ما وجود دارد که تو را می ترساند ؟ در حالی که از پاسخ دادن ناتوان بودم، چهره ام از شرم و آزرم داغ شد، به پاهایشان نگاه کردم و آنها زدند زیر خنده. این ماجرای آشنا شدن من با قبیله ی بانتواناست (Bantwana) که به چم "فرزندان" است.

قبیله ای که می گویند نیاکان دور آنها مردم پرنده سانی بودند که از ستاره ها آمدند و با زنان زمینی جفت گیری کردند و این انسان ها با دو انگشت پا به دنیا آمدند. مردم بانتوانا من را به درون روستای کوچکشان بردند و پس از سه ماه ماندن در کنار دو تن از بزرگان آنها، چیزهایی را آموختم که مرا متحیر و ناباور باقی گزاشت. مردم بانتوانا مردمی خجالتی هستند که در زمان های دور از آزار سایر قبیله ها رنج برده اند، اما زمانی که آنها تو را دوست داشته باشند و به تو اعتماد کنند، چیزهایی را به تو می گویند که از حیرت و شگفتی سرشار می شوی. آنها به تو می گویند که بیست و چار سیاره ی مسکونی در فضای اطراف ما وجود دارد...

منبع:
http://credomutwa.com/about/biography-06/
ترجمه: کامورا
ویرایش: داریوش افشار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر